saharngh




دانلود آهنگ هوار هوار از فتانه از زود تسلیم شدنم خوشحالم، وقتی که نگاه پرتمناي آریا رو به روي خودم دیدم ولی صداي پر حسرت رو شنیدم. مگه چه ایرادي داشت پیش قدم شدنم وقتی که صداش دلخوري رو فریاد میزد؟ همیشه مامانم بهم گوشزد میکرد که زنی میتونه زندگی شو اداره کنه که نیازهاي شوهرشو بفهمه، این نیازها فقط به بستر ختم نمیشه، این نیاز یعنی محبت کردن، یعنی وفادار موندن، یعنی زن زندگی بودن. حالا که آریا برگشته بود، حالا که مطمئن شده بودم بهش علاقمندم، حالا که دل بهش داده بودم، باید تلاش می کردم براي اداره ي این زندگی به هم ریخته، باید ت به خرج میدادم براي نگه داشتن این آریاي مهربون شده، باید زنیت خرج می کردم براي دلبري از مرد پرتجربم. اما در آخر نتونستم جلوي انقباض ماهیچه هاي بدنمو بگیرم، ترسیدم، ترسیدم از دوباره تحقیر شدن، ترسیدم از پس زده شدن. چشم روي هم فشار دادم تا اشکم سرازیر نشه، اما برخلاف تصورم، برعکس شب اول، منو میون بازوهاش کشید، دست به دور کمرم پیچید: اینجا باشی، خیالم راحت تره. آزاد شدن تموم ماهیچه هاي گرفته شده، سرش میون موهام فرو رفت: همیشه اینقدر نزدیکم بمون. نتونستم جلوي بغض صدامو بگیرم: میدونی اونشب چقدر اذیت. میون حرفم پرید، دستش نوازش کرد کمرمو: حرف اون شبو نزن، تموم شد رفت. من عوض شدم، تو هم فرق کردي، دیگه اون آدما نیستیم، پس یادشو بریز دور. مثل همیشه عذرخواهی نکرد، معذرت میخوام جزء دایره لغاتش نبود، اما همین حرفاي نصف نیمش، همین که الان میون دستاشم یعنی قرار نیست اون شب تکرار بشه. راضی بودم به این عذرخواهی پر از غرورش.


دانلود آهنگ چه کنم از فتانه آرتا نشست و آریا ماشینو به حرکت درآورد، انگشتاي مهگلو بوسیدم: الهی من فدات بشم، منم دلم برات پر میکشید. سرعتمون هرلحظه زیادتر میشد، گره ي بین ابروهاش دیگه تبدیل به گره کور شده بود، صورتش هرلحظه سرختر میشد. با تشر آرتا سرعتشو کمتر کرد: آریا مگه سرمیبري؟ یکم آرومتر؛ دوتا بچه تو ماشین نشسته. ماشینو که خاموش کرد،کیفمو برداشتم،کوله ي آریا رو به دست گرفتم و پشت سر آرتا وارد خونه شدم. بی خیال آریایی که بلافاصله بعد از رسیدنمون پاکت سیگارشو به دست گرفت و نخی از اون وامونده رو روشن کرده بود. بی خیال آریایی که امروز منو جلوي نازنین و بقیه شرمنده کرد، بی خیال آریایی که مثل بی غیرتها ایستاده بود تا باربد با دل سیر منو نگاه کنه. این بی خیال ها رو میگفتم اما دلم تاب برمیداشت،اما قلبم چروکیده میشد. چادرمو از سرم کشیدم که در اتاقم با شتاب باز شد، آریا پا به داخل گذاشت:هیچ معلومه امروز چه مرگته؟ بهش توپیدم: من چه مرگمه؟ آریا تو اون فیلمو بدون اجازه دیدي، تازه به چند نفر دیگه هم نشون دادي درحالی که میدونستی دوستام با چه سر و وضعین، تازه طلبکارم هستی؟ این جاي عذرخواهیته؟ دندون روي هم سایید،پوزخندي که زد مثل تیري قلبمو اشاره گرفت: چرا اینقدر بزرگش میکنی هان؟ یه ماجراي ساده بود تموم شد رفت. دوستت عین خیالش نبود، اون موقع تو کوتاه نمیاي. شالمو برداشتم، کلیپس از موهام جدا کردم تا کمی هوا به موهام بخوره و مغز داغ کردم خنک بشه: چرا باید کوتاه بیام؟ نازنین به روي خودش نیاورده، نشونه ي بخشندگیشه. شاید براي اون مهم نباشه اما براي من مهمه. بازومو تو دستش گرفت، صداش کمی بلندتر شد: چی برات مهمه؟ اینکه به خاطر یه ماجراي کوچیک گندبزنی به روز هر دومون؟ به خاطر یه فیلم مسخره؟ یادم اومد نمازمو نخوندم، بازومو از میون انگشتاش با ضرب بیرون کشیدم:شاید به نظر تو یه فیلم مسخره باشه، شاید به نظرت گند زدن به گردش دوستانت باشه، اما به نظر من از تموم اون برنامه هاي گردشتون مهمتره، اونقدر مهم که بخاطرش پیش همه شرمنده بشم. چشم ریز کرد: یه فیلم ارزش این همه فلسفه بافتن نداره.


دانلود آهنگ بهار از فتانه سري به نشونه ي تفهیم ت دادم، این بار ذهنم کشیده شد به موقع خداحافظی، فشار دستم به روي فرمون زیاد شد، باربد شانس آورد که با بچه ها بودیم، شانس آورد حرمت دوستیامون رو نگه داشتم وگرنه فکشو میشکستم. نفسمو سنگین بیرون دادم، حتی یه ثانیه هم از جلوي چشمم نمیره وقتی که میخواستم بدونم کی شرشو کم میکنه، کی برمیگرده امریکا، با لبخندي ژد روبروم ایستاد، با من حرف میزد ولی نگاهش حوالی مریم میتابید: داداش، فعلا تصمیمی براي برگشت ندارم. خوشحال میشم بیشتر ببینمت، هردفعه با خانومت بهمون سربزن. آخ چی میشد اگه میتونستم مرتیکه رو از روي زمین محوش کنم. نگاهی به مریم میندازم که فارغ از همه چیز به بیرون نگاه میکنه. راهنما زدم و به سمت راست پیچیدم،مریم ارزش این همه حرص خوردنو داشت؟ دلم نهیب میزد آره ارزش بیشتر از اینها داره و عقلم فریاد میکشید تو دیوونه اي اگه بخواي خودتو پایبند این زندگی سراسر دردسر کنی. دوباره از آینه زل زدم به ابروهاي نازك شده ي مریم، به صورت سفیدش که مقنعه قابش گرفته بود، دلم ضعف رفت براي چلوندنش. مقابل خونه ي فرانک ایستادم و آرتا پیاده شد. مریم نگاه خیره ي آریا رو حس می کردم، گوشه اي از قلبم میخواست سربلند کنم وتوي سیاهی هاي چشمش فروبرم. اما قسمتی از دلم میگفت آریا مرد موندن نیست، آریا اشتباه میکنه و عذرخواهی در جوابش نمیبینی، چطور میخواي به چنین آدمی دل ببندي؟ با باز شدن درماشین، نگاه از تک درخت بدون برگ روبروي خونه گرفتم و به مهبد و مهگل سپردم. چقدر مهگل با این کلاه بافتنی صورتی خوشگل به نظر می رسید، چقدر احساس می کردم دلم براي مهبدي که مثل مرد سلام کرد و کنارم نشست تنگ شده بود: سلام خوشگلاي من، خوش گذشت؟ بازهم سنگینی نگاه آریا، از ظهر چندبار این سنگینی رو حس کردمو بدون پاسخ گذاشتم؟ کارم درست بود؟ چشماي مهگل برقی از شادي زد: سلام زن عمو، نی نی کوچولوشون بزرگ شده، عالمه بوسش کردم، عالمه نازش کردم. میون این همه تشویش تبسمی زدم: دلت براي من تنگ نشد؟ با تاخیر سر ت داد، سه تا از انگشتاشو نشونم داد: اینقد تنگ شده بود.


دانلود آهنگ نفرین از فتانه نه مطمئنا نه، قاشقو بدون هیچ میلی توي برنج زدمو توي دهانم گذاشتم. امیر زد به بازوم: آریا اون دوغو بده این طرف. بطري دوغو به سمتش گرفتم، باید با این زندگی چیکار میکردم؟ ادامش میدادم در شرایطی که میدونستم من مرد ناز کشیدن نیستم؟ یا رهاش میکردم وقتی که میدونستم ته دلم حسی نسبت به مریم دارم؟ چیکار باید میکردم با حسی که هیچ شناختی ازش نداشتم؟ نه مثل عشقم به شیوا تند و دوآتیشه بود و نه مثل زیبا و پري فقط در حد خوشگذرونی و خوابوندن نیازهاي غریزیم. مریم از سفره یک بار مصرف کنار کشید: ممنون به زحمت افتادین. فریبا نگاهی به بشقاب مریم انداخت: مریم جون دوست نداشتی؟ آریا جون چرا براي مریمم غذاي موردعلاقه ي خودتو سفارش دادي؟ مریم سربلند کرد: نه عزیزم، منم کوبیده دوست دارم فقط از صبح کلی چیز خوردم الان دیگه میلم به غذا نمیکشه. دلم میخواست ظرف غذا رو تو مغز سرش میکوبیدم وقتی که به صداش ناز میبخشید و نگاه باربدو با خودش همراه میکرد. قاشقوپراز برنج کردمو با حرص جویدم. به درك که ناراحت شده، نمیتونم که هی نازشو بکشم. منتظر بودم تا هرچه زودتر بساط غذا خوردنشون تموم بشه، تا راحت بشیم از شر این کوهنوردي کذایی. حالم از هرچی دورهمی بهم خورد، باید مدام مواظب میبودم مریم کج نره، مریم راست نره، مریم ناراحت نشه، باربد به مریم نگاه نکنه، گند کشیده بود به گردشی که همیشه با خیال راحت و خوشی به پایان میرسوندمش. اشتباه محض بود دل بستن به دختر نازك نارنجی مثل مریم، چه خوب که زودتر فهمیدمو ادامه ندادم این بازي احمقانه رو. از توي آینه مریمو دید زدم، هنوزم باد کرده بود و دست به بغل نشسته بود و بیرونو تماشا میکرد. پوزخندي زدم، به درك که بدش اومده ، لابد منتظره التماسش کنم، عمرا. با حرف آرتا چشم از مریم گرفتمو به خیابون روبروم دوختم: آریا برو سمت خونه ي فرانک، میخوام بچه ها رو پیش خودم بیارمشون. پشت چراغ قرمز ایستادم: کی میري؟
دانلود آهنگ سالار از فتانه شهاب ساعتشو نگاه کرد: نه دیگه نزدیک ظهره، بالاتر رفتن فایده اي نداره. تارا پرسید: پس چیکار کنیم؟ امیر صداشو صاف کرد: من میگم، شما سفارشاتونو بگید، یکی بره از یکی از رستورانا بخره و بیاره همینجا. نظر امیر تصویب شد، مریم بلاخره سکوتشو شکست: نازنین جان شما چی میخوري؟ چرا حس میکردم صداش میلرزه؟ نازنین موهاي طلایی رنگشو به داخل شالش فرستاد: من برا ناهار نمی مونم، قراره شوهرخالم بیاد دنبالمون امیر دخالت کرد: تنها اومدین کوه؟ نازنین ملیح خندید: نه با پسردایی هام اومدم، الانم نمیدونم کجان. فقط خبر دادم که پیش دوستمم. سفارشها گرفته شد و باربد، رامتین و شهروز رفتن براي گرفتن غذا. گوشی نازنین به صدا دراومد: بله؟ گوش داد به اون طرف خط: باشه تا شما برسین، منم میام پایین. آرتا تعارفی زد: نازنین خانوم، برا ناهار بمونید، موقع برگشتن شما رو میرسونیم. امیر تایید کرد: بله، ماشین ما خالیه، میرسونیمتون. غرغر کردم: ماشینشون کیپ تا کیپ پره، مهمونم دعوت میکنه، پسره خود شیرین. اما نازنین تموم پیشنهاداتو رد کرد: نه ممنون، بااجازتون من برم، تادیر نشده. مریم به احترامش بلند شد، نازنینو دربرگرفت: مریم جون، بهم تلفن بزن باهم حرف بزنیم، فرصت نشد از شکوه و صبا برات تعریف کنم. تلفنی بهت میگم. حسودیم شد به نازنینی که مریم بین دستاش گرفته بودش،درحالیکه مریم حتی یکبار به سمت من نیومده بود. مریم دستی به کمرش زد: خوشحال شدم دیدمت، باشه در اولین فرصت تماس میگیرم. ***** کبابو تیکه کردم، زیر چشمی مریمو پاییدم، با غذاش بازي بازي میکرد اما دریغ از اینکه چیزي بخوره. نفسمو بیرون دادم، چقدر زود بهش بر میخورد و چقد دیر فراموش میکرد، میتونستم تا آخر عمرم این رفتارشو تحمل کنم؟ زیادي بعضی چیزها رو کش میداد، میتونستم بخاطر هر اتفاقی تا چندین روز منتشو بکشم؟


دانلود آهنگ بار سفر از فتانه دست مریمو میون انگشتام گرفتم، سرد سرد بود. حتی برنگشت نگاهم کنه، سربه زیر انداخته بود و بند کیف میشکیشو بین انگشتاش میفشرد. شهروز چشم به امیر دوخت: میشه بگید ماجراي فیلم چیه؟ نازنین قبل از امیر پاسخ داد: چندتا فیلم بود که مریم جون قبل از ازدواجش با آریاخان از ما گرفته. از قضا این آریاخان شما، یه شیطنتی کرده و اون فیلما رو دیدن. چشماشو ریز کرد و به امیر نگاه کرد: و به بقیه ي دوستاشونم نشون دادن. بهروز کنار بینیشو خاروند: اوضاع فیلما خیلی خیط بوده؟ نگاه ها به سمت مریم برگشت، معلوم نبود چه افکاري توي سرشون میگشت، معلوم نبود به چه فیلمهایی فکر میکردن. لعنت به من که باز مریمو مرکز توجه قرار دادم، لعنت به من که مریم رو سر زبون ها انداختم، لعنت به من که فیلما رو نشون بقیه دادم. نگاه هاي منظوردار سوزان و سیمین بدتر بود یا پوزخندي که سحرناز زد؟ امیر به دفاع گفت: نه بابا، فقط یه مستند بود از دخترایی که شب هلو میخوابن و صبح لولو بیدار میشن. موج خنده بلند شد، اما مریم همچنان ساکت نشسته بود. نازنین مجلسو دست گرفت: شب قبل از ازدواج مریمو آریا خان، ما خونه ي مریم موندم تا کمکش کنیم وسایلشو جمع کنه. صبح مریم یه فیلم از ما گرفت که خیلی زشت و ترسناك شده بودیم. فریبا پرسید: آریاجان، شما تعریف نکرین چطور با مریم جون آشنا شدین. خوب بود یا بد که صحبت از فیلم به نحوه ي آشناییمون تبدیل شد؟ اگه بهتر بود چرا مریم هنوز توي لاك خودش مونده بود؟ چرا هنوز نفسهاي سنگین میکشید؟ گاهی نازنین تعریف میکرد و گاهی امیر، بچه ها با خنده همراهی میکردن، باید ازشون متشکر میشدم که بعضی قسمتها رو مثلا مکالمات منو مریمو یادآور نمیشدن. اما نتونستم فراموش کنم نگاه هاي مشتاق باربد به روي مریمو وقتی که تعریف شیطنتهاي مریم به میون کشیده میشد. چرا نازنین اینقدر حرف میزد؟ چرا فقط از مریم تعریف میکرد؟ چرا شنیدن شیطنتهاش منو بیشتر به مریم متمایل میکرد؟ فقط اي کاش در خلوت این حرفا رو میشنیدم نه بین این همه مرد غریبه که یکیشون بدجور توي نخ مریم بود. آرتا مبحثو عوض کرد: ناهارو چیکار میکنید؟ همین جا بمونیم یا بریم بالاتر


دانلود آهنگ خسته ام از داریوش پیاده شدمو منتظر موندم آریا ماشینو پارك کنه و با دست گلش بیاد. آریا که کنارم ایستاد، یه حس خوبی پیدا کردم. اولین بار بود با همسرم جایی میرفتم، هرچند که آریا گاهی باهام بدرفتاري میکرد. آریا زنگو زد و در بدون سوالی باز شد. آریا درو باز گذاشتم و مریمو به داخل فرستادم. نگاهم روي امیر که به سمتمون میومد، موند. امیر با صداي بلند منو مخاطب قرار داد: سلام چقدر دیر کردین. کم کم داشتم آماده میشدم بیام دنبالتون. نشونه اي از دلخوري توي صورتش نبود. هیچوقت کینه به دل نمیگرفت مثل مریم. دلیل مقایسه اش با مریمو نمیدونستم . گلو به دستش دادم: سلام. امیر با خنده ابرویی بالا انداختو گفت: ممنون . به گل اشاره کرد و ادامه داد: ناپرهیزي کردي. رو به مریم کرد: سلام مریم خانوم. خوبین؟ خوش اومدین. منور فرمودین. عکس العمل مریمو نگاه میکردم. لبخندي روي لبش بود. سر به زیر و با متانت جوابشو میداد، زل نمیزد به طرف مقابلش، باهاش هرهر و کرکر راه نمینداخت. همینجور ادامه میداد تا صبح باید می ایستادیم. که خداروشکر سحر جیغ ن به سمتمون اومد و مریمو تو آغوشش فشرد. با هم احوالپرسی میکردنو جیغ جیغ راه انداخته بودن،مریم میخندید و جواب شوخیاشو میداد، یه جلسه ملاقاتو این همه دوستی برام عجیب بود. صداي امیرو کنار گوشم شنیدم: وقتی کنار هم میومدین با خودم گفتم چقدر به هم میان. آریا، مریمو به راحتی از دست نده. میتونه زن زندگیت باشه. دستمو جلوش گرفتم: ادامشو نمیخوام بشنوم. امیر وقتی که شیوا رو بار اول دیدم همین فکرو راجع بهش داشتم. اما دیدي چی شد. امیر دهن باز کرد: اما. عصبی جواب دادم: اما و اگر نداره. ادامه بدي از همین راه برمیگردم. دست خالیشو پشت کمرم گذاشتو به داخل هدایتم کرد: باشه مثل همیشه ساکت میشم. من حرفمو زدم. دو روز دیگه پشیمون شدي نگی چرا بهم نگفتی.


دانلود آهنگ شبخون از داریوش انگار اصلا متوجهم نشده. با صداي بلندتر دوباره تکرار کردم: آریا نمیخواي گل بگیریم؟ نمیشه که دست خالی بریم. آریا همون بار اول صداشو شنیدم. اما فکرم به جاهاي مختلف پرواز میکرد.، از دختري که کنارم نشسته به افراد دیگه اي که توي زندگیم بودن. تا حالا کسی اینطور باهام همراهی نکرده بود. همه به فکر مهمونی و خوشگذرونی بودن. چندین بار با زیبا و پري و بقیه به مهمونی رفته بودم. اما هیچ کدوم بهم نگفتن گل بخرم، هیچ کدوم نخواستن بخاطر بالا رفتن کلاس خودشون هم که شده، یه گل یا شیرینی بخرم. مریم متفاوت بود، به همه چیز فکر میکرد،راحت خواستشو میگفت. اونقدر توي جواب دادن مکث کردم که براي متوجه کردنم دستشو روي دستم گذاشت: آریا حالت خوبه؟ صداش نگران شده بود. نگرانی براي من؟ منی که تا چند دقیقه ي پیش داشتم مسخرش میکردم؟ از کنار یه گل فروشی رد شدیم. نگاه خیره ي مریمو به روي گل فروشی دیدم. جلوتر ماشینو نگه داشتمو دنده عقب گرفتم. لباش خندید: مرسی آریا. به این سادگی میشد شادش کرد، به این راحتی لبخندشو به نمایش میگذاشت. از ماشین پیاده شدم. مریم سرشو پنجره بیرون آورد و بلند گفت: زود بیا. خیلی دیر کردیم. یه دسته گل آماده خریدمو بیرون اومدم.گلو گذاشتم روي صندلی عقب. مریم به سمت گل برگشت ونگاهی پراز خنده بهش انداخت: واي چیقد ناناهه. میسی. هوارتا دوست دالم. مریم تعجب آریا رو که دیدم فهمیدم چه گندي زدم. حتما با خودش گفته، چقدر دیوونه است. چطور متوجه نبودم چطور حرف میزنم؟ خاك توسرت این مدل حرف زدنو از کجات آوردي؟ زیر چشمی به آریا نگاه کردم. با ابروي بالا پریده نگاهم میکرد. اومدم درستش کنم گند زدم بهش: یعنی خداي من چقدر زیباست. متشکرم از لطفتون. بسیار به شما علاقمندم. لبمو گاز گرفتم. علاقمندمو از کجا آوردم. از ذوق مهمونی به سرت زده، آروم سرمو به سمت آریا برگردوندم. صورتش قرمز شده بود. عصبانی شده؟ تا نگاهمو دید منفجر شد. بلند بلند میخندید، من به صداش گوش میدادم. صورتش از شدت خنده قرمز شده بود. و پیش خودم اعتراف کردم با خنده خوشگلتره اما بخوره تو سرش با اون اخلاق گندش. سري ت داد و ماشینو روشن کرد. هنوز رگه هایی از خنده توي صورتش دیده میشد.

کلیک کنید


دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت.
سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.

به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار.
گفتند: برای چه؟
گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.

به فرانسوی گفتند: چقدر؟
گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم.

به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار.
گفتند چرا؟
گفت: 100 هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم می دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم.


کلیک کنید

یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه.
غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…

بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…

بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!


کلیک کنید


گویند عارفی قصد حج كرد.
فرزندش از او پرسید: پدر كجا می خواهی بروی؟
پدر گفت: به خانه خدایم.

پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟
گفت: مناسب تو نیست.
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.

هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست؟
پدر گفت: خدا در آسمان است.
پسر بیفتاد و بمرد!
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟
از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك كردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!


کلیک کنید

روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد.
ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟


کلیک کنید

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد.

شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است.
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت.

فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
دیدند از استاد خبری نیست.

هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود .
یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟
ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد. ابوریحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است.

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ای بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.


کلیک کنید

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

روزی برای سلمانی به راه افتاد. دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد.

مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت: آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند؟!
جوان گفت: آری.
مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی می گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری.

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید: او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟
استاد خندید و گفت: سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی.
جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید: آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود.
ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.


کلیک کنید

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند: ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.
یکی از آنها گفت: نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود.

خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت: خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود. آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست.
حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.

ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید: شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”
شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.


کلیک کنید

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.
علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟
گفت: من؟
گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره.
گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا بریم.
و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم.
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم.
دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم.
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.
دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک.
گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم.
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده.
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم:
علی جان، سلام
امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم.
میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم.
اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه.
توی دادگاه منتظرتم.


کلیک کنید

ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود.


کلیک کنید

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.

وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده می مردند.‬
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبی عمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متیس آکادمی وب سایت شخصی کدخدایی ايران مهد تمدن کهن شب شعر عاشورای زرقان شرکت خدمات نظافتی ره پاکان khatereh وبسایت شخصی خواننده و ترانه سرا محمدحیدری